كجپشتان دامن هماوان و چشمة جوشان

ينوس يوسفي

روزگاراني دور اينجا دهكده‌اي بود زيبا و آبادان. بر آفتابگرد آن كوهي استاده بود دست در گيريبان آسمان، بر آفتابزرد آن پهندشتي افتاده بود بيكران. بزرگكوه كه در راه آفتاب ده مي‌استاد هماوان نام داشت. بغل كوه كاجزاراني بود جايگه آهووان و بر دامنش چشمه‌اي افتاده بود جوشان. هماوان و چشمة جوشان و دهستان در يك خط راست استاده بودند. بهاران، بهنگام سرسبزئ هماوان و گلپوشئ دشت بيكران اين مكان زيباترين گوشه بود در جهان. اما ده نشينان شكوه هماوان و ز يباءي كاجزاران و گلپوشئ دشت بيكرانرا نميديدند، زيرا همه پشتهاي خميده و نگاههاي رميده داشتاند و از ديدنيهاي ارزندة دنيا تنها لحظة رسيدن خرشيد را ميديدند. ولي اينرا نيز با خوا هش خود ني، بزور ميديدند. اين هنگام همگان از خانها بدر ميايند و راه آفتابرا ميپايند. وقتي افتاب بر سر هماوان تاج ميشود و د هة تا اين زمان در سايه افتاده غرق بر نور ان ميگردد، آب چشمه ناگهان به جوش ميايد. رسيدن آفتاب و جوشيدن آب ده نشينان را بيگانه از خويش ميكند، گاهي چند همه آدم و عالم فراموششان ميشود، انگار عقلشان سرهاشانه ترك ميگويد، از دائرهء فهميش و بينش اين جهان بيرون ميرود. اينرا سبب صداهايست كه از ژرفناي چشمه بپيدا ميايد. كجپشتان پشت بپشت آمده و اين سودا را ديده و اون صدارا شنيده باشند هم، به آن خو نكرده بودند؛ از آمدن خرشيد و رسيدن آواز ميترسيدند. ولي اين حالت دير نميپايد، اندكي بعد كه بخود ميايند، ميبينند آفتاب از تار كوه كنده شدست، تاره هاي زرينش ازهم ر يخته است، صداها ناپيدا گشته است.
چشمة جوشان، كه بوقت طلوع آفتاب اواز ميديهد و ده نشينان را در هيجان و اضطراب ميكند، در سرحد چمنزاري استاده است. آب تيره رنگش آبسبزه هاي در دوريهاي تاريك رسته و تا بروشناء رسيده را ناعيان ميجنباند، ولي جاري نميشود و عكس كس هم در آن ديده نميشود. حتا بهنگام آمدن آفتاب كه چون چايجوش روي آتش ميجوشد، يك چكه آب از صاحلش ببيرون نميشارد. آب در چشمة جوشان هميشه به يك ميزان است. درستش ” به يك ميزان بود“ ، ز يرا اينك نه آن چشمه هست و نه آن د هه. ولي آن زمان كه حالا چشمه بود، ا هل ده را رسمي بود كه از باستان تا آنان كسي را ياد نبود. رسم آنها اين بود كه در دهشان تنها يك تني ميتوانست دهخدا شد كه پشت كوزش از پشت آنها دو برابر كوزتر بود. بالاي دوتاي او از دور مانند بحرف ” د “ رونده مينمود. در يك ده خورد پيدا كردن چنين صورت زشت كار آسان نبود، ولي آفريدگار هميشه از خواسته و ناخواسته هاي دل آفريده هايش خبردار، در ده سال و بيست سال به ده نشينا ن كجپشت چنين يك پشترا هديه مينمود . كدخدا در دهستان دامن هماوان چنان راه ميرفت كه درك نميكرد از بينئ كوشش يك وجب پيش چه ميرفت . اين خواستة دل وي نبود ، خدا چنينش ساخته بود؛ كنج نگاه اين بيچاره بگونه اي تيز بود كه ا گر بجيد هم ميخواست آن از چهيل و پنج درجه بيش نميشد. ارباب خميده پشت در لحظهاي كه از پيش پايش بدورتر مينگريست، مبظره ها را روشن و خوانا و جدا- جدا ني، خيره و رنگپريده و بهمريخته ميديد. زيرا اين دم گوهر چشمانش قر يب در زير پلكها ناپيدا ميگرديد. ولي بدبختئ از اينهم سخت آن بود كه وي هيچ وقت نميتوانست نگاهشرا سوي آسمان برد. صاحبده و اهل ده حتا بهنگام خواب توان آسمان را ديدن نداشتند، چنكه همه بپهلو ا فتاده ميخفتند.
باشندگان خميده پشت دامن هماوان به آدم بالابلند و دورنگر سخت نفرت داشتند، از او ميترسيدند، چرا كه نگاه وي مانند نگاه اينها بسته بپيش پايش نبود، آزاد بود. وي ميتوانست آنرا هر جا كه خواهد ببرد، سر سوي آسمان كند، شكوه آنرا در شب تابستان ببيند. ا گر خدا نخواسته يك روز آناكسا گار*  از يونان دور ميا مد و بروستاي آنها ميدرا مد و نا گه ”مي ارزد كه تنها بخاطر نظارة آسمان و ساختمان كيهان آدم بدنيا آيد“ از د ها نش ميبرامد، همان لحظه با دست و پاي بسته بقعر چشمة جوشان ميفرامد. خشبختانه يونان از هماوان خيلي دور بود و صداي آناكسا گار تا بانجا نميشد. كوز پشتان دامن هماوان به آسمان و ساختمان كيهان كاري نداشتند. آسمان آنها در نوك بيني و كيهانشان در پسش پايشان بود.
در د هكدة آشنا همه كارها از روي خواسته و پنداشتة كدخدا ميشد. هر امر كه وي ميكرد، قبول بود و هيچ كسرا دل و گردة در گمان و شبهه انداختن آن نبود. كجپشتان دا من هماوان از صاحبده كجپشتتر از خودشان تا جايي ميترسيدند كه بار گريفتن و بار نهادن زنهاشانه به وي ميگفتند. اين براي آن بود كه هيچ مادر نتواند طفل ناخواسته با قامت راست زاده اش را از او پنهان سازد. ا گر چنين ميشد، پيش صاحبده اين گناهي بالاتر از هر گناه ديگر بود.
ا ما آفريدگار مهربان، شايد براي كدام خواستة به كجپشتان ناعيان، گاه و ناگاه كودكي راستپشت هديه ميكرد برايشان. ميگويند خدا اينگونه ميخواست براي آنها چشمي فرستد، كه توانند بواسيتة آن به دور يهاي افق بنگرند، زيبايهاي طبيعت را ببينند و هر گاه كه دلشان هست، سر سوي آسمان نيز كنند. ولي زادن چنين كودك همان ساعت به ما لك پشتش كج معلوم ميگشت. ز يرا در ده دامن هماوان يك تني نبود كه چون آسية د لير و مهربان نگهبان موسئ نجاتبخش ميشد. خشم و رشك مالك كج به كودك راست بگونه‌اي بزرگ بود كه كار ابولهب و محمد در برابرش هيچ مينمود. براي همين روز دگر ده نشينان مادررا همراه كودك در ميانه كرده تا چشمه ميرسند، اطراف آن حلقه مي زنند، روي سبزه ها ميشينند. بعد صاحبده كژپشت طفلك راستپشترا از آغوش مادر ميكند، ميبرد و بر آب مي زند. كودك بدبخت ميان آبسبزها چندي دست و پا ميزند، صدا هاي جانسوز ميدهد و سرنجام بقعر ميرود. ده نشينان لحظهاي ناجنبان به آبِ آرام مينگرند، پس ميخيزند و سوي خانهاشان ميروند. روز ديگر، بهنگام رسيدن افتاب كه ز يباتر ين صحنه در د هكده است، اين صدا ها تكرار ميشوند، تا بدورترين كنج و كنارهاي آن ميروند، همه رونده و خزنده و پرنده را در اضطراب و تهلكه ميكنند.
و باري... نه، پيش از آنكه گويم باري چه شد، نخست بايد بدانيد كه تا آنگاه چه رفته بود. آنگونه كه خواننده ميداند، هر نوزادي كه در دهه با قامت راست زاده ميشد، بزودئ زود بچشمة جوشان انداخته ميشد. ولي آنجا كوزپشتي زندگي بسر ميبرد كه كوز پشتي اش پشت بپشت تا بهزار سال يا زيده از اين رفته بود. و در اين مدت دراز چشمان اين اولاد، كه سخت ميخواستند بدورتر نگرند، ز يبايهاي زمين و آسمان را ببينند و براي رسيدن باين مقصد از هيج مشكيلي رو نميتافتند، همرا هشان آهسته- آهسته خيلي راه پيموده سرنجام در كوز پشت ما تا بكنار بالاي پيشاني رسيده بود. اين پديده در علم با نام نشو و نما ياد ميشود و معنايش اين است كه موجود زنده، اگر خوا هد، درازاي صده ها و هزاره ها انكشاف مييابد، هر عضو نادركاررا از خود دور ميكند يا براي استفادة باثمر آنرا تغيير ميدهد يا از جايي بجايي ديگر نيز ميبرد. بمثل در دور يهاي آمر يكاي جنوب قبيله اي با نام يگَن هست كه زندگي اش از آغاز تا انجام در روي آب بسر ميشود. اين مردم از كمر بالا بزرگجثه اند، دستان درازو نيرومند دارند، ولي پايهايشان بر اثر هميشه در داخل زورق بيحركت ماندن كوتاه و پژمرده گشته اند. پا در زندگئ آنها عضو نادركار است. اينگونه حكم را نسبت به هر غضو ميتوان كرد، مگر چشم. چشم از ضرورترين غضو هر موجود زنده است. بگفت افلاطون خدا در روي آدم نخست چشمرا ساخت و پس اطرافش ديگر عضوهارا گذاشت، زيرا چشم جايگاه نور و روشناي است. و آن آتشيست پاك و نرم و نازك كه خودرا مينمايد، ولي افروخته نميشود؛ مانند نور آفتاب. و همين آتش اصيل كه در كجاي دور و دستنارس وجود توليد ميشود و در خانة چشم ميشيند، مغزرا بيدارو عقلرا هشيار ميكند، انديشه را ببار مياورد. گذشته از اين، آيا ميتواند چهرة بيچشم ز يبا باشد؟ پيكرة برهنة ناهيد** كه رمز ز يبايئ مينوي است و شا هاني چون نيكوميد ***آماده بودند بر عوضش خراج يك كشوررا بدهند، بي دو چشم چه ا رزشي دارد؟ مخلوق بي چشم نفرتاور و تكاند هنده است، با ديدنش جان در تن كس عسيان ميكند. حتا آن جانوراني كه در دور يهاي قعر ا قيانوس، در ظلمت هميشگي بسر ميبرند، و بچشم هيچ احتياخ ندارند، در سرشان بگونة چشم اشاره هاي دارند.
اين تصوير دراز براي آن است كه سبب از يك كنار پيشاني بكنار ديگر ان رفتن چشمان ” آن“ كجپشت تفسير شود. اشتباه ده نشينان در آن بود كه آنها پشت كوز اورا ميديدند، ولي موقيع بلعجب چشمانشرا نميديدند. چشمان وي چنان استاده بودند كه غير خواهشش سوي آسمان ميشدند. وي از عجايبات آسمان نخست برجهاي دوازدهگانة آنرا ديد كه اي كاش نميديد: نگاه خشمئ برة لاغر، برزگاو خسته، نيك و بد گرد يك خوان نشسته، بزغالة از شيرمانده، شير گرسنه، نهنگ در تور شكار پيچيده، كژدم نيش كجش پر زهر، خرچنگ يكچنگ همه بده دوخته شده بود و باز ترازورا يك پله شكسته، خوشه را دانه ها ريخته، كمانرا زهش ترنگ كشيده، كوزه را آبش گل آلود گشته بود. اين نبشتة پرتهديد در دفتر آسمان كجپشترا ترساند. وي يك روز ا هل ده را صاحل چشمه خواند (در ده دموكراسي پا برجا بود، هر كجپشت ميتوانست اينگونه گفتنيهاي دلشرا گفت) و ملايم (نرم) كرده فهماند كه خوب ميبود از اين بپس آب آن آلوده نگردد، زيرا ”چشم آسمان“ بده با خشم مينگرد. چشمهاي مرد پشت بپشت كجپشت اين راه درازرا از پايان ببالا براي آن تي كرده بود كه وي تواند بسا كنان دا من هماوان خبر خشم آسمان را رساند. ا ما ده نشينان آن روز برابر شنيدن اين سخن از خشم آسمان ني، از آن ترسيدند كه اين نگا هشرا چيگونه تا آن دور يها برده است، وقتي كنج ساختة ميانش تيزتر از هر كنج تيز ديگر است. تنها اين دم چشمان قر يب بتار سرش رسيدة اورا ديدند، خطاي خدرا فهميدند و آنگونه كه برزگاوان خون را ديده و بو يشرا شميده يكباره ديوانه ميشوند و با خشم گرمتر از آتش و تيزتر از ا لماس بهرچه پيش نطرشان هست درميافتند، با ا مر ارباب ده اورا دست و پا بستند، بر آب انداختند. ولي اينرا ببينيد كه آن روز چشمة جوشان دا من هماوان از گاه باستان تا آنان يك كجپشت بر آب انداخته ايشان را نگرفت. كوزپشت چشمانش سوي آسمان بسلا مت از آب بيرون شد، دست و پايهايش كشاده بود. اين كار چشمه آنهارا بيشتر به اضطراب و تهلكه آورد، خشمشان را دوچند كرد. ولي رسم چنين بود، يك تن نبايد دو بار بر اب انداخته ميشد؛ در آب غرق نشدن او دليل بيگنا هي اش بود. آن روز ده نشينان از كنار چشمة جوشان با خاطر پر يشان برگشتند. صبح كه بپيشواز آفتاب آمدند، كجپشت چشما نش سوي آسمان را در ميانشان نديدند...
آفتاب از هماوان گذشت، تا ميان آسمان آمد و سرنجام در كناره هاي دور دشت بيكران از نظرها ناپيدا گشت، ولي چشمه از جوش نماند، صدا ها خا موش نگشت. شبانگه آوازهاي داخل چشمه تا جاي گزنده و گدازنده گشت كه در ده يك تن نتوانست مژه بمژه نهد. آدمان شبرا بترس روز كردند. سحر ده نشينان از لب چشمة جوشان تا بغل هماوان زنجير شدند و دست بدست سنگ آوردندو بچشمه ريختند، سنگ آوردندو بچشمه ريختند تا چشم آن چشمه را كه از باستان تا آن زمان يك تن بر اب انداختة آنانرا نگرفته بود، كور كردند. وقتي خانة چشم چشمه از سنگ پر شد، نخست آب آن خشك شد، بعد صداها مرد. روز ديگر، همان وقت كه همه بپيشواز آفتاب ميبرامدند، جوشيدن آبرا ميديدند و آوازهارا ميفهميدند، ديدند چمنزار گرد و پيش چشمه در يك شب خزان گشته است. بعد نفس خزان، مانند آنكه وبا پس از بپيدا آمدن چست پيش ميرود و چالاك آد مانرا بدست مرگ ميدهد، زود تا كاجزاران دامن كوه آمد. و از پس آب چشمه آبهاي ديگر نيز خشكيدند، باغها پژمردند، پرندگان و چرندگان و خزندگان رفتند. د هه مرد. و كسي نميتواند گفت كه حال ده نشينان كجپشت چه شد. اينك هر بار كه بادي سرگردان تا اين مكان رسد، خرمن چنگ و غبار تا به آسمان ميرسد و از دوريها ديده ميشود. كاروان به اين سرزمين نزديك نميشود، برعكس از آن هرچه بدورترو دورتر ميرود.

تاجيكستان

-----------------------------------------------
Anaxagor *- فيلسوف يونان باستان.
Afrodita ** - آفريدة پيكره ساز يونان باستان پروكستيل.
Nicomed *** - يكي از شاهان دور.
-----------------------------------------------
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31779< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي